کافه بی خوابی
درباره وبلاگ


من نه عاشق هستم ونه محتاج نگاهی که بلغزد بر من من خودم هستم و تنهایی یک حس غریب که به صد عشق و هوس می ارزد من خودم هستم و یک دنیا ذکر که درونم لبریز شده از شعر حقیقت جویی من خودم هستم و هم زیبایم من خودم هستم و پا بر جایم من دلم می خواهد ساعتی غرق درونم باشم عاری از عاطفه ها تهی از موج سراب دورتر از رفقا خالی از هرچه فِراق من نه عاشق هستم نه حزین ِ غم ِ تنهایی ها من نه عاشق هستم ونه محتاج نوازش یا مهر من دلم تنگ خودم گشته و بس مَنِشینید کنارم پیِ دلجویی و خوش گفتاری که دلم از سخنان غم و شادی پر شد من نه عاشق هستم ونه محتاج ِ عشق من خودم هستم و مِی با دلم هستم و هم سازیِ نِی مستی ام را نپرانید به یک جمله

لوگو
من نه عاشق هستم 
ونه محتاج نگاهی که بلغزد بر من
 من خودم هستم و تنهایی یک حس غریب 
که به صد عشق و هوس می ارزد
 من خودم هستم و یک دنیا ذکر
که درونم لبریز شده از شعر حقیقت جویی 
من خودم هستم و هم زیبایم 
من خودم هستم و پا بر جایم
 من دلم می خواهد ساعتی غرق درونم باشم 
عاری از عاطفه ها
 تهی از موج سراب
 دورتر از رفقا 
خالی از هرچه فِراق 
من نه عاشق هستم نه حزین ِ غم ِ تنهایی ها 
من نه عاشق هستم ونه محتاج نوازش یا مهر
 من دلم تنگ خودم گشته و بس 
مَنِشینید کنارم پیِ دلجویی و خوش گفتاری
 که دلم از سخنان غم و شادی پر شد
 من نه عاشق هستم ونه محتاج
 ِ عشق من خودم هستم و مِی با دلم هستم و هم سازیِ نِی
 مستی ام را نپرانید به یک جمله



آمار وبلاگ
بازدید امروز: 5
بازدید دیروز: 1
کل بازدیدها: 34779






 
شنبه 91 آذر 4 :: 12:55 صبح :: نویسنده : عطیه

باز این چه شورش است، که در خلق عالم است؟         باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است؟
باز این چه رستخیز عظیم است، کز زمین         بی نفخ، صور خاسته تا عرش اعظم است؟
این صبح تیره باز دمید از کجا کزو         کار جهان و خلق جهان جمله در هم است؟
گویا طلوع می‌کند از مغرب آفتاب         که آشوب در تمامی ذرات عالم است
گر خوانمش قیامت دنیا بعید نیست         این رستخیز عام که نامش محرم است
در بارگاه قدس که جای ملال نیست         سرهای قدسیان همه بر زانوی غم است
جن و ملک بر آدمیان نوحه می‌کنند         گویا عزای اشرف اولاد آدم است
خورشید آسمان و زمین نور مشرقین         پرورده‌ی کنار رسول خدا حسین
کشتی شکست خورده‌ی طوفان کربلا         در خاک و خون طپیده‌ی میدان کربلا
گر چشم روزگار بر او زار می‌گریست         خون می‌گذشت از سر ایوان کربلا
نگرفت دست دهر گلابی به غیر اشک         ز آن گل که شد شکفته به بستان کربلا
از آب هم مضایقه کردند کوفیان         خوش داشتند حرمت مهمان کربلا
بودند دیو و دد همه سیراب و می‌مکید         خاتم، ز قحط آب، سلیمان کربلا
ز آن تشنگان هنوز به عَیّوق می‌رسد         فریاد العطش ز بیابان کربلا
آه از دمی که لشگر اعدا نکرد شرم         کردند رو به خیمه‌ی سلطان کربلا
آن دم فلک بر آتش غیرت سپند شد         کز خوف خصم در حرم افغان بلند شد
کاش آن زمان سُرادِقِ گردون نگون شدی         وین خرگه بلند‌ستون بی‌ستون شدی
کاش آن زمان درآمدی از کوه تا به کوه         سیل سیه که روی زمین قیرگون شدی
کاش آن زمان ز آه جهان سوز اهل بیت         یک شعله‌ برق خرمنِ گردونِ دون شدی
کاش آن زمان که این حرکت کرد آسمان         سیماب‌وار گوی زمین بی‌سکون شدی
کاش آن زمان که پیکر او شد درون خاک         جان جهانیان همه از تن برون شدی
کاش آن زمان که کشتی آل نبی شکست         عالم تمام، غرقه‌ی دریای خون شدی
آن انتقام گر نفتادی به روز حشر         با این عمل معامله‌ی دهر چون شدی؟
آل نبی چو دست تظلم برآورند         ارکان عرش را به تلاطم درآورند
برخوان غم چو عالمیان را صلا زدند         اول صلا به سلسله‌ی انبیا زدند
نوبت به اولیا چو رسید آسمان طپید         ز آن ضربتی که بر سر شیر خدا زدند
آن در که جبرئیل امین بود خادمش         اهل ستم به پهلوی خیرالنسا زدند
بس آتشی ز اخگرِ الماس‌ریزه‌ها         افروختند و در حسن مجتبی زدند
وانگه سُرادِقی که مَلَک محرمش نبود         کندند از مدینه و در کربلا زدند
وز تیشه‌ی ستیزه در آن دشت کوفیان         بس نخل‌ها ز گلشن آل عبا زدند
پس ضربتی کزان جگر مصطفی درید         بر حلق تشنه‌ی خلفِ مرتضی زدند
اهل حرم دریده گریبان، گشوده مو         فریاد بر در حرم کبریا زدند
روح‌الامین نهاده به زانو سر حجاب         تاریک شد ز دیدن آن چشم، آفتاب
چون خون ز حلق تشنه‌ی او بر زمین رسید         جوش از زمین به ذروه عرش برین رسید
نزدیک شد که خانه‌ی ایمان شود خراب         از بس شکست‌ها که به ارکان دین رسید
نخل بلند او چو خسان بر زمین زدند         طوفان به آسمان ز غبار زمین رسید
باد آن غبار چون به مزار نبی رساند         گرد از مدینه بر فلک هفتمین رسید
یک‌باره جامه در خم گردون به نیل زد         چون این خبر به عیسی گردون‌نشین رسید
پر شد فلک ز غلغله چون نوبت خروش         از انبیا به حضرت روح‌الامین رسید
کرد این خیال وهم غلط‌کار، کان غبار         تا دامن جلال جهان آفرین رسید
هست از ملال گرچه بری ذات ذوالجلال         او در دلست و هیچ دلی نیست بی‌ملال
ترسم جزای قاتل او چون رقم زنند         یک‌باره بر جریده‌ی رحمت قلم زنند
ترسم کزین گناه، شفیعان روز حشر         دارند شرم کز گنه خلق دم زنند
دست عتاب حق به در آید ز آستین         چون اهل بیت دست در اهل ستم زنند
آه از دمی که با کفن خون‌چکان ز خاک         آل علی چو شعله‌ی آتش علم زنند
فریاد از آن زمان که جوانان اهل بیت         گلگون کفن به عرصه‌ی محشر قدم زنند
جمعی که زد بهم صفشان شور کربلا         در حشر صف زنان صف محشر بهم زنند
از صاحب حرم چه توقع کنند باز         آن ناکسان که تیغ به صید حرم زنند
پس بر سنان کنند سری را که جبرئیل         شوید غبار گیسویش از آب سلسبیل
روزی که شد به نیزه سر آن بزرگوار         خورشید سر برهنه برآمد ز کوهسار
موجی به جنبش آمد و برخاست کوه کوه         ابری به بارش آمد و بگریست زار زار
گفتی تمامْ زلزله شد خاک، مطئمن         گفتی فتاد از حرکت چرخ بی‌قرار
عرش آن زمان به لرزه درآمد که چرخ پیر         افتاد در گمان که قیامت شد آشکار
آن خیمه‌ای که گیسوی حورش طناب بود         شد سرنگون ز باد مخالف حباب‌وار
جمعی که پاس محملشان داشت جبرئیل         گشتند بی‌عماری محمل شتر سوار
با آن که سر زد آن عمل از امت نبی         روح‌الامین ز روح نبی گشت شرمسار
وانگه ز کوفه خیل الم رو به شام کرد         نوعی که عقل گفت قیامت قیام کرد
بر حربگاه چون ره آن کاروان فتاد         شور و نشور واهمه را در گمان فتاد
هم بانگ نوحه غلغله در شش جهت فکند         هم گریه بر ملایک هفت آسمان فتاد
هرجا که بود آهوئی از دشت پا کشید         هرجا که بود طایری از آشیان فتاد
شد وحشتی که شور قیامت بباد رفت         چون چشم اهل بیت بر آن کشتگان فتاد
هرچند بر تن شهدا چشم کار کرد         بر زخمهای کاری تیغ و سنان فتاد
ناگاه چشم دختر زهرا در آن میان         بر پیکر شریف امام زمان فتاد
بی‌اختیار نعره‌ی «هذا حسین» او         سر زد چنان‌که آتش از او در جهان فتاد
پس با زبان پر گله آن بضعةالرسول         رو در مدینه کرد که: یا ایهاالرسول!
این کشته‌ی فتاده به هامون حسین توست         وین صید دست و پا زده در خون حسین توست
این نخل تر کز آتش جان‌سوز تشنگی         دود از زمین رسانده به گردون حسین توست
این ماهی فتاده به دریای خون که هست         زخم از ستاره بر تنش افزون حسین توست
این غرقه‌ی محیط شهادت که روی دشت         از موج خون او شده گلگون حسین توست
این خشک‌لب فتاده‌ی دور از لب فرات         کز خون او زمین شده جیحون حسین توست
این شاه کم سپاه که با خیل اشک و آه         خرگاه زین جهان زده بیرون حسین توست
این قالب طپان که چنین مانده بر زمین         شاهِ شهیدِ ناشده مدفون حسین توست
چون روی در بقیع به زهرا خطاب کرد         وحش زمین و مرغ هوا را کباب کرد
کای مونس شکسته دلان! حال ما ببین         ما را غریب و بی‌کس و بی‌آشنا ببین
اولاد خویش را که شفیعان محشرند         در ورطه‌ی عقوبت اهل جفا ببین
در خلد بر حجاب دو کون آستین فشان         واندر جهان مصیبت ما بر ملا ببین
نی نی، وُرا چو ابر خروشان به کربلا         طغیان سیل فتنه و موج بلا ببین
تن‌های کشتگان همه در خاک و خون نگر         سرهای سروران همه بر نیزه‌ها ببین
آن سر که بود بر سر دوش نبی مدام         یک نیزه‌اش ز دوش مخالف جدا ببین
آن تن که بود پرورشش در کنار تو         غلطان به خاک معرکه‌ی کربلا ببین
یا بضعةالرسول! ز ابن زیاد داد         کو خاک اهل بیت رسالت به باد داد
خاموش محتشم! که دل سنگ آب شد         بنیاد صبر و خانه‌ی طاقت خراب شد
خاموش محتشم! که از این حرف سوزناک         مرغ هوا و ماهی دریا کباب شد
خاموش محتشم! که از این شعر خون‌چکان         در دیده اشک مستمعان خون ناب شد
خاموش محتشم! که از این نظم گریه‌خیز         روی زمین به اشک جگرگون کباب شد
خاموش محتشم! که فلک بس که خون گریست         دریا هزار مرتبه گلگون‌حباب شد
خاموش محتشم! که ز سوز تو آفتاب         از آه سرد ماتمیان ماهتاب شد
خاموش محتشم! که ز ذکر غم حسین         جبریل را ز روی پیمبر حجاب شد
تا چرخ سفله بود خطایی چنین نکرد         بر هیچ آفریده جفایی چنین نکرد
ای چرخ! غافلی که چه بیداد کرده‌ای؟         وز کین چه‌ها در این ستم‌آباد کرده‌ای؟
بر طعنت این بس است که با عترت رسول         بیداد کرده خصم و تو امداد کرده‌ای
ای زاده زیاد نکرده‌است هیچ گاه         نمرود این عمل که تو شدّاد کرده‌ای
کام یزید داده‌ای از کشتن حسین         بنگر که را به قتل که دل‌شاد کرده‌ای
بهر خسی که بار درخت شقاوتست         در باغ دین چه با گل و شمشاد کرده‌ای
با دشمنان دین نتوان کرد آن چه تو         با مصطفی و حیدر و اولاد کرده‌ای
حلقی که سوده لعل لب خود نبی بر آن         آزرده‌اش به خنجر بیداد کرده‌ای
ترسم تو را دمی که به محشر برآورند         از آتش تو دود به محشر درآورند




موضوع مطلب :